لیلی

 

خدا مشتی از خاک را برگرفت و میخواست لیلی را بسازد از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد، اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد  زیرا خداوند در آن دمیده است و هر که خدا در آن بدمد عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی.

لیلی زیر درخت انار نشست ،درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ، گل ها انار شدند

داغ داغ ، هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند ، بی تاب بودند،توی انار جا نمی شدند

انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند انار ناگهان ترک برداشت . خون انار روی دست لیلی چکید، لیلی انار ترک خورده را خورد . اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.

در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.

خدا آنگاه ادامه داد :لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان که طاقت دیدن عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن تنها یک اتفاق است بنشین تا اتفاق بیفتد. آنان که سخن شیطان را باور کردند نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

اما مجنون بلند شد،رفت تا  لیلی اش را بسازد ...

خدا گفت :لیلی درد است ، درد  زادنی نو،تولدی به دست خویشتن است. شیطان گفت:

آسودگی ست، خیالی ست خوش.

خدا گفت :  لیلی رفتن است عبور است و رد شدن.شیطان گفت : ماندن است و فرو در خویشتن رفتن . خدا گفت : لیلی جست و جوست ، لیلی نرسیدن است و بخشیدن .

شیطان گفت :لیلی خواستن است ، گرفتن و تملک کردن .خدا گفت: لیلی سخت است ، دیر است و دور از دسترس.شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست...

خدا گفت : لیلی زندگی است،‌زیستنی از نو ع دیگر.


 

دوستی (فریدون مشیری)


دل من دیر زمانی است که می پندارد :دوستی نیز گلی است مثل نیلوفر و ناز ،ساقه ترد و ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد جان این ساقه نازک را –دانسته بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست از نخستین دیدار

هر سخن ،هر رفتار

دانه هایی است که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

اب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدانگونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیزترین  چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست

در ضمیرت اگر این گل ندیده است هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را بفشاریم به مهر

جان دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

شادی روی تو

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تا زه ،عطر افشان

گلباران باد


فریدون مشیری




باران ببار بر من ...

ای باران ببار بر من

که فقط تو می توانی روح خسته مرا شاد کنی

 ای باران ببار بر من

که فقط تو می توانی عطر خاک را به نفسم جاری کنی

 ای باران ببار بر من
 شاید به حرم بارش تو بتوانم سنگینی قلب دردمندم را سبک کنم

شاید قطراتت بتواند گوش پر از دورغم را پاک کند

آنگاه شاید بتوان بغض گلو را شست و نگاه پر از اشک را پایان داد

پس ای باران ببار بر من

·                                     



 

شاملو


قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی  چنان که ببینی

یا چیزی  چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

                                  شاملو


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پرواز خواهیم داد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که نباشم

                                              

                                           شاملو

جواب ماهیان


قلاب ها علامت کدامین سوالند که ماهیان اینگونه جوابشان میشوند . . . ؟