حواست باشد...

 

حواست باشد مبادا دل عاشق را بشکنی

که آنگاه دگربند زدن دل شکسته اش بسی دشوار است

حواست باشد مبادا افکارت را به اندیشه هایش تزریق کنی

که انگاه او تنها بازیگری در صحنه نمایشنامه افکار توست

حواست باشد مبادا ابر چشمانش را تیره و تارکنی

که آنگاه با ریزش هر قطره اشک پاره ای از قلبش را لگد مال کردی

حواست باشد مبادا زبانت صاعقه ای بر آسمان رویاهایش شود

که آنگاه رنگین کمان آرزوهایش بزودی محو می شود

حواست باشد مبادا سرخی عشقش را با سیاهی ترس آغشته نمایی

که آنگاه سیاهی بر سرخی غلبه خواهد کرد

و وای بر آن... روز... وای بر او ...وای بر تو... وای بر آن سیاهی پایدار


دل نوشته (4)


باز باران بر دل خسته ام بارید و عطر خاطراتت کوچه را پر کرد...


لحظه هایی که گذشت

رهگذری آرام از کنارم میگذرد و بدون احساس می گوید :صبح به خیر

صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد

زمان میگذرد و در انتهای راه میفهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی مانده

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد

حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند

ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده

به تکاپو می افتی... در غربت بیابان ،در کوچ شبانه پرستوها

در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردی

دیر شده خیلی دیر

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی . حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی

امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...

اما افسوس که خیلی زودتر از انچه فکر می کردی دیر شده

آن کس که لذت یک روز زیستن و عاشق بودن را تجربه کنه

انگار که هزار سال زیسته و آنکه امروزش رو قدر نمیدونه

هزار سال هم به کارش نمیاد.


جغرافیای قلبم



·    تمام جغرافیای قلبم را می شناسم. کوههای بلندش را ، دره های عمیقش را، جنگل های فشرده و تو در تویش را و دریاهای ژرف و آبی اش را


اگر نقشه کشی بلد بودم بی شک بهترین نقشه ها را می کشیدم. ازین سرزمینی که درون من است. نقطه به نقطه اش را بی هیچ اشتباه!

کوههای بلند مهربانی اش را می شناسم دره های سیاهش را، رودهای عشقی که به هر سو روان است و جنگل فشرده شک را که از انبوه درختان سر به فلک کشیده پرسش های بی پایان به وجود آمده است


همه را می شناسم.... همه را می بینم.... هر اتفاقی که می افتد آگاهم ...

اما خیلی بد است آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه رابگیرد !.... می بینم که ابرهای باران زا می آید ، می بارند و می روند ،سیلاب ها را می بینمکه بر زمین دلم جاری می شوند...اما راهی نمی شناسم که راه بر سیلاب ها ببندم .وقتی برف می بارد می دانم که همه جا یخ خواهد زد منجمد خواهد شد و راه را بر پویایی رودبار های کوچک خواهد بست.


ما … در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!

این اتفاق که می افتد خارج از گستره توانایی من است ...آگاهی من آمدنشان را پیش بینی می کند اما جلوی رخ دادشان را نمی گیرد ...این آگاهی تنها رنجم می دهد.


چرا که می دانم ...میدانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز نگریستن چاره ای ندارم !

در جست و جوی توانی هستم که پیش آمد ها را به چنگ آرد. که ابر و باران را در درونم به فرمان آرد...نگذارد که سیلاب هر کجا را که خواست با خود ببرد و زمین لرزه هر دم که خواست بناهای روشن قلبم را فرو ریزد

در جست و جوی آن نیرو هستم آن توان آن قدرتی که باز می دارد و جلوی ویرانی را می گیرد . چیزی فراتر از بینش ...فراتر از دانستن ، فراتر از آگاهی...

جغرافیای قلبم را خوب می شناسم ...پیر و بلد این راهم!...


سپری می خواهم که دربرم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند آمدنی های ناگهان در امان نگه دارد.سرچشمه ای که رویین تنم کند.

این نیرو را این توان را این سپر را این سرچشمه را نمی شناسم

هنوز پس از اینهمه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار ناتوانم بسیار بیشتر از بینشی که دارم بسیار دردناک تر از آگاهی که بدان می بالم...با چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام را روشن می بینم .اما درمانش را نمی شناسم .از چه جنس است؟از کدام سو می آید ؟ چگونه می آید ؟می آید؟




سردی فاصله


یادمان نرود با آمدن زمستان اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم تا دچار سردی فاصله ها نشویم...