اتوبوس بی آر تی

نمیدونم سوار اتوبوسای بی ار تی شدید یا نه اونایی که توی تهران زندگی میکنند در جریان این اتوبوسا هستن. اتوبوسای بی ارتی توی مسیرای پررفت و آمد تردرد میکنند.همیشه شلوغه یعنی شلوغ که چه عرض کنم قبل از اینکه سوار بشی موهات املا مرتب لباسا اتو کشیده و لبا خندونه ولی وقتی میخوای پیاده بشی بعد از کلی کشون کشون از بین جمعیت و کلی داد و فریاد که بابا له شدم بالاخره جمعیت رضایت میدن که شما پیاده بشی واایییییی اون وقت که میبینی موهات به هم ریخته لباسات توی تنت کج شده کفشت خاکیه قیافت هم که نگو حسابی دیدنیه . تازه بعد از کلی از این مصیبتهای که کشیدی خوبه شانس آوردی باشی که کیفت و خالی نکرده باشن .

اینا رو گفتم تا برسم به اینجا .این بچه های بیچاره که از دست خریدای مامانشون عاجز شدن تازه میان سوار این اتوبوسا  میشن . چییزی که ازشون دیدیه نمیشه فقط گه گاهی صدای گریشون میاد بعدشم صدای جیغشون چون وقتی گریه میکنن بعدشم یه کتک مفصل از مامان جون نوش جان میکنند والبته لی فخش و حرفای زشت که به این بچه بددبخت میگن . خوبیه ما اینه که فقط له میشیم حداقل دیگه کتک نمیخوریم فحش هم نمیشنویم بیچاره این نینیها از دست ما بزرگا چی میکشن.


دختری که از سوسک نمی ترسه

دیروز با جمعی از دخترخاله ها و دختر دایی های محترم خونه تنها بودیم .

من همینطور که سرم به کاری مشغول بود شنیدم   جمعیتی که درخط بالا ذکر کردم داد میزنند ستاره ستاره . منم مثل بتمن یا شایدم شزن پریدم توی اتاق . .تا سوسک و روی دیوار دیدم  مثل یه دختر کاملا شجاع جیغ زدم سوسک . سوسکه همینجوری مات ومبهوت به ما نگاه می کرد حتما تو دلش میگفت این  دختر ترشیده ها رو نگاه کن. خلاصه دیدم این طوری نمیشه خد ا نگه داره این کارخونه تار و مار . اسپر  رو  برداشتم تا جا داشت روی سر سوسک بدبخت خالی کردم .البته تا تکون میخورد جیغ همگی ما به صدا در میومد.بعد از کلی تلاش، دختر خاله کوچیکه وقتی خیالش راحت شد که دیگه سوسکه مرده با دمپایی زد توی سرش و ساعت مرگ و اعلام کرد.

ولی کی جرات داشت اون و از روی زمین برشداره . ناچارن  قرنطینش کردیم تایه آدم شجاع از در بیاد این و از روی زمین جمعش کنه.

این خاطره یه دختری بود که از سوسک نمیترسید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گلی از شاخه اگر می چینیم

گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن را
......هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید


کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد . در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.

صدایی از آن طرف پاسخ داد :شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی تو با کی داری حرف میزنی؟

کارمند تازه وارد گفت: نه.

صدایی آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم .احمق.

مرد تا زه وارد با لحنی حق به جانب گفت: تو میدانی با کی حرف میزنی بیچاره؟

مدیر اجرایی گفت :نه.

کارمند تا زه وارد گفت: خوبه.و سریع گوشی را گذاشت.

نتیجه گیری:

همه ی قدرت شما به این بستگی دارد که از این قدرت آگاهی داشته باشید.

چارلز هانل