گفتنی ها کم نیست...

رستنی ها کم نیست

من و تو کم بودیم

               خشک و پژمرده تا روی زمین خم بودیم


گفتنی ها کم نیست

من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ از آغاز

              چنین در هم و بر هم گفتیم


دیدنی ها کم نیست

من وتو کم دیدیم

              بی سبب از پاییز

              جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم


چیدنی ها کم نیست

من و تو کم چیدیم

             وقت گل دادن عشق روی دار قالی

             بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم


شهریار قنبری

من و خدا


به خدا گفتم: بیا جهان را تقسیم کنیم!
آسمون واسه من، ابراش مال تو.
دریا مال من، موجش مال تو.
ماه مال من، خورشید مال تو...
...خدا خندید و گفت:
تو انسان باش، همه دنیا مال تو... من هم مال تو

از دست مادر خانومی حواس پرت

چند روز پیش من و مادر خانومی تصمیم گرفتیم بریم بیرون و قدم بزنیم.

چون مسافت دوری نمی خواستیم بریم برای همین مادر خانومی کیف همراهش نیورد و کلید خونه رو توی دستش گرفت و راه افتاد.همین که میخواستیم در و ببندیم یادش اومد که زباله ها را رو نیوورده . توی خونه ما به طور معمول هر کسی میخواد از خونه بره بیرون یه کیسه زباله باید ببره البته جمعیت استانداردی داریم ها. 4 نفر بیشتر نیستیم فقط تولید زبالمون بالاست.

خلاصه راه افتادیم و  زباله ها رو هم  توی سطل نزدیک خونه انداختیم.

بعد از یک ساعت قدم زدن رسیدیم خونه خواستیم بریم تو دیدیم ای داد و بیداد کلید کو؟

هر چی ته جیبامون و گشتیم پیدا نکردیم حتی یکم از راهی که رفته بودیم و دوباره برگشتیم ولی خبری از کلید نبود.

همین طور که داشتیم فکر میکردیم یه دفعه مادر خانومی مثل برق گرفته ها به چشمای من خیره شد و طوری که برق نگاهش منم گرفت و سرجام خشک شدم.گفتم چی شده مامان؟

گفت:نکنه با زباله انداختم سطل زباله.

با ااین جمله مادر خانومی هر دو از برق گرفتگی رها شدیم و مثل باد دویدیم سمت سطل زباله .

جلوی چشم همسایه ها مثل دو تا شناگر ماهر شیرجه زدیم توی سطل زباله .وقتی که حسابی داشتیم گشت و گذار میکردیم یه دفعه دیدیم یه دست دیگه هم این وسط داره زباله ها رو جابه جا میکنه.

متوجه شدیم ای وای یکی از این آقاهایی که توی سطل زباله ها میگردن تا چیزای به درد بخور پیداکنن حسابی داره توی سطل و میگرده و کلی هم وسایل جمع کرده، بیچاره، ما رو دیده بود هول شده بود فکرکرده بود ما رقیب کاریشیم تند تند زباله جمع میکرد .با لکنت گفتم:آآآقا شما این تو دسته کلید ندیدی؟

سرش و آورد بالا یه نگاهی به سر و قیافه ما دو تا کرد و از توی گاریش یه دسته کلید نشون داد و گفت:این و میگی ؟گفتم خودشه و گرفتم.بعد هم با قیافه ای کاملا آروم طوری که اصلا اتفاقی نیوفتاده به طرف خونه راهی شدیم.

 اگه یه کم دیر تر میرسیدیم باید پشت در میموندیم.