یلدا


دوباره یلدا

شب یلدا با همه یلداییش خیلی کوتاهه

شب یلدا رو دوست دارم چون شروع زمستونه

زمستون رو هم دوست دارم شاید به خاطر اینکه خاطرات خوبی ازش دارم

این فصل با همه ی سرماش همیشه برام گرمترین فصل ساله

امیدوارم زمستون امسال، هم برای من و هم برای شما گرم گرم باشه



اخرین شعری که گفتم

آخرین شعری که گفتم

باز یادم با تو بود

من که غرق خویش بودم

نمی دانم چه کس آنرا سرود

در خیالم می سرودم از تو باز

می گشودم پرده های رمز و راز

می زدم بر سیم سازم پنجه ای

می ساختم آهنگ  و شعر تازه ای

چون که شعرم

رو به پایان می رسید

پنجه هایم روی سازم می دوید

باز نغمه

نغمه چنگ تو بود

گوش کردم

آهنگ ، آهنگ تو بود

ساز می زد ، شعر می امد

ولی بی اختیار

دفترم افتاده از دستم ، کنار

این ترانه

خاطراتت زنده کرد

عطر تو پیچید در جانم

مرا دیوانه کرد

یک نفر من را

ز شعرم رانده بود

گوئیا یک قصه

از بی مهریت جا مانده بود

آخرین شعرم  همه یاد تو بود

من که غرق خویش بودم

نمی دانم چه کس آنرا سرود

پاسخ سیب به هر دو شاعر

و حالا جوابیه یه شاعر به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر:

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
 
سیب دندان زده ای که
روی خاک افتادم
من که پیغامبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندانِِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
هر دو را بغض ربود......
دخترک رفت ولی
زیر لب این را گفت:
"
او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده‏ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت


(لطفا به دو پست پایین مراجعه شود)

سیب (حمید مصدق)


سیب

تو به من  خندیدی و نمی دانستی

من  با چه دلهره ای سیب را از باغ همسایه دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من

آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

چرا که خانه کوچک ما سیب نداشت


حمید مصدق



پاسخ سیب

پاسخ بسیار زیبای فروغ فرخزاد:


پاسخ سیب

 من به تو خندیدم

چون نمی دانستم توبه چه دلهره از باغ همسایه سیب را دزدیدی

و نمدانستی

باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است

 من به تو خندیدم

تا که با خنده خود

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

 من رفتم و هنوز...

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

گریه و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان سخت در این پندارم

که چه می شد

اگر باغچه کوچک ما سیب نداشت