آدما


آدما از جنس برگند. گاهی سبزند، گاهی پائیزن و زردند. زمستون دیده نمی شن. تابستون سایبون سبزند. آدما خیلی قشنگن. حیف که هر لحظه یه رنگند.

جالب!!!!!!!!!!

به تصویر زیر نگاه کنید. مسلما نوشته مبهمی را می بینید! ولی اگر کمی از مانیتور دور شده و دو طرف چشماتون را بکشید تا مثل ژاپنی‌ها (چشم بادامی) بشید حتما بهنوشته‌ای که در این تصویر هست پی خواهید برد !!




راز خوشبختی در زندگی مشترک


روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو)بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟" یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولته!"






مادر باهوش


خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بوداو متوجه شد پسرش با یک هم اتاقی دختر به اسم ویکی  زندگی میکند. کاری از دس خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : ”

من میدانم شما چه فکری میکنید اما من به شما اطمینان میدهم که من و ویکی فقط یه هم اتاقی هستیم. حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد . گفت : از وقتی مادرت از اینجا رفته قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمیکنی که او قندان را برداشته باشد؟

خب ، من شک دارم اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد .او در ایمیل خود نوشت : مادر عزیزم من نمیگم که شما قندان را از خانه من برداشتید و در ضمن نمیگم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . با عشق مسعود . روز بعد مسعود یک ایمیل با این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم من نمیگم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمیگم که تو باهاش رابطه نداری اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در رختخواب خودش میخوابید حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود .با عشق مامان