سیب (حمید مصدق)


سیب

تو به من  خندیدی و نمی دانستی

من  با چه دلهره ای سیب را از باغ همسایه دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من

آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

چرا که خانه کوچک ما سیب نداشت


حمید مصدق



نظرات 2 + ارسال نظر
حمید یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ http://hamidshams.blogsky.com/

سلام وبلاگ قشنگی داری
مرسی که اومدی پیشم
این شعرو منم قبلا تو وبلاگم اورده بودم
شعر قشنگیه
موفق باشید

مجتبی یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

سیب ها دیگر دست پسرک ها و دخترک ها نیست.
باید به دنبالش گشت. همچی گم شده انگار.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد