چرچیل نخست وزیر اسبق بریتانیا روزی سوار تاکسی شده بود به دفتر مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت : آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم
راننده گفت: نه آقا ! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم
چرچیل از علاقه ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد
راننده با دیدن اسکناس گفت: گور بابای چرچیل ! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر می مانم.
سلام خوشحالم که اول میشم
راستی همین دیشب که وبگردی می کردم یکم ازت دلگیر بودم که چرا جدیدا دیر به دیر سر میزنی آخه تو اولین نفری بودی که ورودم رو به بلاگ اسکای تبریک گفتی و اولین دوست بلاگ اسکاییم !
ممنون که به هردو بلاگم سر زدی راستی من شعر هات رو دوست دارم لطفا از کار هات روی وب بیشتر اسفاده کن
این کهکشان های بی ستاره که بهش سر میزنی همکلاسی داشنگاهمه رضا خیلی بچه باحالیه همون منو با شعر نویسی آشنا کرد و به قول معروف استعدادم رو کشف کرد از معدود مازندرانی هایی که دوسش دارم
خیلی جالب بود
فقط دو تا نکته: چرا چرچیل ماشن نداشت
چرا آن شخص سیاستمدار معروف کشور خودش را نی شناخت
منم خودم به این نکته ها دقت کرده بودم ولی در هر صورت ماجرای جالبیه