لیلی خودش را به آتش کشید

 

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
حدیث دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

شاید هم اگر مجنون نبود

مجتبی سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ق.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

مجنون هم بود که

آلوچه سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ http://www.ye-aloche.blogfa.com

سلام
ابن مطلبت خیلی قشنگ بود
خیلی...............

el2ra2 جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ

تو
خود خود تو
لیلی . . .
بودی که تکه گوشت درون قفسه ی سینه ام را بیرون کشیدی و آن را درون آتش نهادی و دوباره سرجایش گذاشتی . . .
حال از من می خواهی مثل بقیه باشم....؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
به خدا نمی توانم . . .
تو خود خود تو بودی . . .


زیبا بود ممنون از حضورتون

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد