خوشبختی

میگن پول خوشبختی نمیاره ... ولی من ترجیح میدم توی لامبورگینی گریه کنم...

دو راهی یا سه راهی؟؟؟؟

میگن یکی از دو راهی های زندگی وقتی است که نمی دانید در شیشه ای مقابل تان را باید بکشید یا فشار دهید ولی من چند روز پیش یه جایی رفتم که در شیشه‌ای داشت : اول در و فشار دادم نشد بعد کشیدم نشد آدمای اون‌ور در مات و مبهوت به من نگاه میکردن یه دفعه روی در و خوندم که نوشته در کشویی. با این آبروریزی که من راه انداختم نتیجه میگیریم دوراهی نیست سه راهی.

تا دیروز دلم میخواست یه چیزی بگم حالا میخوام یه چیزی بشنوم. خیلی عجیبه

نصیحت پدرانه

 

اوس اصغر به دخترش شبنم، گفت، بنشین که صحبتی دارم،

شاکی ام ، دلخورم ، پکر شده ام،
چون که امروز با خبر شده ام،
که تو در کوچه ای همین اطراف،
با جوانی جُلنبر و الاف،
سخت سرگرم گفت و گو بودی ،
چه شنیدی از او ؟ چه فرمودی؟
رفته بالا فشارم ای گاگول،
سکته کرده ام مطابق معمول،
ای پدر سوخته ، بدم الان ،
پدرت را درآورد مامان،
میروی "داف" میشوی حالا؟
فکر کردی که من هویجم ، ها؟
بزنم توی پوز تو همچین،
که بیاید فکت به کُل پایین؟
دخترم جامعه خطرناک است،
بچه ای تو ، مخت هنوز آک است،
آن پدر سوخته چه می نالید؟
بر سرت داشت شیره می مالید؟
بست لابد برای تو خالی،
وای از این عشقهای پوشالی!
شبنم آنگاه بعد از این صحبت ،
گفت بابا خیالتان راحت ،
من فقط فحش بار او کردم ،
ناسزاها نثار او کردم،
پیش اهل محل به او گفتم :
به تو هم می شود که گفت آدم؟
بچه در راهه ، پس کجاهایی؟
خواستگاری چرا نمی آیی؟
تا که اوس اصغر این سخن بشنید،
کُل فکش به سمت چپ پیچید،
کله اش روی شانه اش ول شد،
سکته اش مثل این که کامل شد

هرروز و دیروز من

هر روز صبح ساعت 5:30 از خواب بلند میشم و بعد از کلی کلنجار رفتن و توجیه کردن خودم که باید پاشم برم سر کار و شکر گزاری از خدا برای اینکه کار دارم خیلی‌ها همینم ندارن از جام پا میشم. صبحانه‌ای اندکی میخورم راهی میشم. بعد از کلی ترافیک و ستیز با آفتاب خسته به سرکار می‌رسم. وارد حیاط شرکت که میشم با صدای سلام صبح به‌خیر مرغ مینا انرژی تازه‌ای پیدا میکنم.تا روی صندلیم میشینم صدای اولین بوق تلفن به صدا در میاد و یه نامه روی میزم میزارن. تا ساعت 5 اوضاع به همین شکله. ساعت 5 دوباره ترافیک و ستیز با آفتاب و بعد هم خونه.

اینا رو گفتم که وقتی مطلب پایین و خوندید درکم کنید. در ورودی خونه ما چند روزیه خراب و با آیفون باز نمیشه از اونجایی که منم همیشه کلید یاد میره با خودم ببرم  باید زنگ بزنم و بگم تا کلید و برام از پنجره بندازن پایین،  دیروز بعداز ظهر وقتی رسیدم جلوی در خونه مثل همیشه زنگ زدم . ولی این بار... هنوزم خودم متوجه نشدم چرا اینو گفتم به جای اینکه بگم کلید و بنداز پایین گفتم: مامان آنتن و بنداز پایین. مامان بیچاره فهمیده بود من اصلا حالم خوب نیست کلید و انداخت و اومدم بالا. تا کفشام و دراوردم و سرم و اوردم بالا دیدم مامانم داره سرش و تکون میده احتمالا داشت توی دلش برای دختره ترشیدش دلسوزی می‌کرد.

بعد از یکم استراحت و لباس عوض کردن، سوهان ناخن برداشتم و تا ناخنام و سوهان بکشم. بعد از اینکه سوهان کشیدنم تموم شد گفتم مرسسسسی. تا این و گفتم مامانم طاقت نیوورد و زد زیر خنده.

من دیدم اگه بیشتر از این بگذره  ممکنه اوضاع بدتر  بشه و کار به جاهای باریک بکشه برای همین زود شام خوردم و رفتم خوابیدم.