خاطره (1)

دیروز توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که یه دفعه یک عدد موبایل جلوی صورتم گرفته شد و با عجله گفت تو بگو اینجا کجاست منم که مات شده بودم  دیدم یه دختر خانومی خیلی مضطرب داره نگام میکنه .گفت :بگو دیگه بگو اینجا کجاست منم گفتم ایستگاه ولیعصر ،بعد تشکر کرد و رفت .بعد از چند لحظه از شوک دراومدم .تازه فهمیدم چی شده ،دختر بیچاره . یکی پشت خط بود که حرفش و باور نمیکرد ناچار شده بود از من کمک بگیره. چه دنیای عجیبیه دیگه آدما به هم اطمینان ندارن.

نظرات 6 + ارسال نظر
مجتبی چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

میثمک چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:05 ب.ظ http://meesmak.blogfa.com

عجب دختری بوده!! اینقدر سرش کلاه گذاشته بودن به همه چیشک داشته!!

آفتاب پرست چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام ستاره ی عزیز به روزم ها

راستی بین این همه ذروغ باید حق داد که آدم ها حرف هم رو باورنکنند با انشای دروغاسی خان چه طوری؟

saeed پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ http://saeed2306.biogfa.com

اگه قبل از این که یه داستان واسه خودم اتفاق بیفته این می خوندم باهات هم نظر بودم ولی دنیا بی رحم تر از اونیه که فکرش کنی به وبلاگ ماهم سر بزن

el2ra2 شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

چه تجربه ی جالبی.........
و چه نتیجه ی تلخی...............

این روزها
چقدر مردم دیرباور شده اند...........

آشنای غریب سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ

سلام
البته ب نظر من زمینه ساز این بی اعتمادی خود اون شخص میتونه باشه ولی... نه تا این حد حالا

شما وبلاگ ندارید؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد