چرچیل


چرچیل نخست وزیر اسبق بریتانیا روزی سوار تاکسی شده بود به دفتر مصاحبه میرفت.

 هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت : آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم

راننده گفت: نه آقا ! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم

چرچیل از علاقه‌ ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق ‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد

راننده با دیدن اسکناس گفت: گور بابای چرچیل ! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می مانم.



نظرات 2 + ارسال نظر
آفتاب پرست چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.aftabparast.blogsky.com

سلام خوشحالم که اول میشم

راستی همین دیشب که وبگردی می کردم یکم ازت دلگیر بودم که چرا جدیدا دیر به دیر سر میزنی آخه تو اولین نفری بودی که ورودم رو به بلاگ اسکای تبریک گفتی و اولین دوست بلاگ اسکاییم !

ممنون که به هردو بلاگم سر زدی راستی من شعر هات رو دوست دارم لطفا از کار هات روی وب بیشتر اسفاده کن

این کهکشان های بی ستاره که بهش سر میزنی همکلاسی داشنگاهمه رضا خیلی بچه باحالیه همون منو با شعر نویسی آشنا کرد و به قول معروف استعدادم رو کشف کرد از معدود مازندرانی هایی که دوسش دارم

مجتبی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

خیلی جالب بود

فقط دو تا نکته: چرا چرچیل ماشن نداشت

چرا آن شخص سیاستمدار معروف کشور خودش را نی شناخت

منم خودم به این نکته ها دقت کرده بودم ولی در هر صورت ماجرای جالبیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد